کد مطلب:41677 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:234

مرغ بریان











با رسول خدا(ص) در مسجد بودم. آن حضرت پس از ادای فریضه صبح برخاستند و از مسجد خارج شدند. من نیز از پی او بیرون آمدم.

برنامه همیشگی رسول خدا(ص) این بود كه اگر آهنگ رفتن جایی را داشت، مرا مطلع می ساخت. من هم وقتی كه احساس می كردم، درنگ او برخلاف انتظار قدری به طول انجامیده است، به همان مكان می رفتم تا از حال او خبر گیرم ؛ چه اینكه دلم تاب و تحمل دوری او را، هر چند برای ساعتی، نداشت.

با توجه به همین برنامه، آن روز صبح، پیامبر گرامی هنگام خروج از مسجد به من فرمود:

من به خانه عایشه می روم این را گفت و روانه گردید. من نیز به منزل بازگشتم و لحظاتی را در منزل ماندم، ساعات خوشی را در جمع خانواده با حسن و حسین سپری كردم و در كنار همسر و فرزندان خود احساس شعف و شادمانی داشتم... (اما ناگهان حالتی در خود احساس كردم، كه گویا كسی مرا به سوی خانه عایشه فرا می خواند، این بود كه بی اختیار) از جا برخاستم و راهی منزل عایشه شدم.

در زدم. صدای عایشه بود كه پرسید: كیستی؟ گفتم: علی.

گفت: رسول خدا(ص) خفته است!

[صفحه 84]

ناچار برگشتم. اما با خود گفتم: جایی كه عایشه در منزل باشد، چگونه پیامبر خدا فرصت خواب و استراحت پیدا نموده است؟!

پاسخ او را باور نكردم. باز گشتم و دوباره در زدم، این بار هم عایشه بود كه پرسید: كیستی؟ گفتم: علی.

گفت: رسول خدا(ص) كاری دارند.

من در حالی كه از در زدن خود شرمگین شده بودم، برگشتم. (ولی مگر بازگشت ممكن بود؟) شوق دیدار رسول خدا(ص) حالتی در من پدید آورده بود كه جز با دیدار او آسوده نمی گشتم، این بود كه با بسرعت بازگشتم و برای بار سوم در كوفتم. اما شدیدتر از دفعات پیش باز عایشه پرسید: كیستی؟ گفتم: علی.

(كه خوشبختانه) آواز رسول خدا(ص) به گوشم رسید كه به عایشه فرمود: در را باز كن!

عایشه ناگزیر در را بگشود و من داخل شدم. پیامبر خدا(ص) پس از آنكه مرا (كنار خود) نشاند، فرمود: اباالحسن! آیا نخست من قصه خود را باز گویم یا ابتدا تو از تأخیر خود سخن گویی؟

گفتم: ای فرستاده خدا! شما بگویید كه سخن شما خوش تر است. آنگاه فرمود:مدتی بود كه گرسنگی آزارم می داد، و من آن را مخفی می داشتم. تا اینكه به خانه عایشه آمدم، اینجا هم بااینكه توقفم به طول انجامید چیزی برای خوردن پیدا نشد.

از این رو دست به دعا گشودم و از ساحت كریمانه اش د مدد جستم كه ناگاه دوستم جبرئیل از آسمان فرود آمد و این مرغ بریان را به همراه خود آورد و گفت: هم اینك خدای عزوجل بر من وحی فرمود؛ كه این مرغ برشته را كه از بهترین و پاكیزه ترین غذاهای بهشتی است برگیرم و برای شما بیاورم.

و جبرئیل به آسمان صعود كرد. من نیز به پاس اجابت و عنایت پروردگار، به شكر و ستایش او مشغول شدم، آنگاه گفتم:

[صفحه 85]

پروردگارا! از تو می خواهم كسی را در خوردن این غذا همراهم سازی كه من و تو را دوست داشته باشد.

لحظاتی منتظر ماندم و كسی بر من وارد نشد.

دوباره دست به دعا برداشتم و عرض كردم:

خدایا! توفیق همراهی در صرف این غذا را نصیب آن بنده ای بنما كه او افزون بر اینكه تو و مرا دوست بدارد، محبوب من و تو نیز باشد.

(چیزی نگذشت) كه صدای كوبه در بلند شد و فریاد تو به گوشم رسید. به عایشه گفتم: در بگشا، كه تو وارد شد، (چشمانم به دیدنت روشن شد و) من پیوسته شاكر و سپاسگزار خواندم ؛ چه اینكه تو همان كسی هستی كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارندعلی! مشغول شو و از غذا بخور!پس زا صرف غذا، پیامبر خدا(ص) از علی خواست تا او نیز قصه خود را بازگوید.در اینجا علی آنچه در غیاب آن حضرت رخ داده بود، از لحظه خروج از مسجد تا مزاحمتها و ممانعت های عایشه و بهانه تراشی های او، همه را به عرض آن حضرت رسانید. آنگاه پیامبر خدا(ص) روی به عایشه كرد و فرمود:

عایشه! هر چه خدا بخواهد همان می شود (اما بگو بدانم) چرا چنین كردی؟

عایشه گفت: ای رسول خدا (ص) من خواستم افتخار شركت در خوردن این غذای بهشتی نصیب پدرم شود.

حضرت فرمود: این اولین بار نیست كه كینه توزی تو نسبت به علی آشكار می شود،من از آنچه در دل نسبت به او داری، بخوبی آگاهم. عایشه! كار تو به آنجا خواهد كشید كه به جنگ با علی برمی خیزی!

عایشه گفت: مگر زنان هم با مردان به نبرد آیند؟

پیامبر فرمود: همان كه گفتم، تو بر جنگ و نبرد با علی كمر بندی و در این كار كسانی از نزدیكان و یاران من (طلحه و زبیر) تو را همراهی كنند و بر وی بشورند.

[صفحه 86]

در این جنگ رسوایی به بار خواهید آورد كه زبانزد همگان گردید، در این مسیر به جایی می رسی كه سگهای حواب بر تو پارس كنند، در آنجا تو پشیمان گردی و درخواست بازگشت كنی اما پذیرفته نخواهد شد، چهل مرد (به دروغ) شهادت دهند كه آن مكان حواب نیست (و نام دیگری دارد) و تو به شهادت و گواهی آنها خرسند خواهی شد و همچنان به راه خود ادامه دهی تا به شهری برسی (بصره) كه مردم آن بر حمایت و یاری تو به پاخیزند. آن شهر از دورترین آبادیها به آسمان و نزدیكترین آنها به آب است.

اما از لین لشكر كشی سودی نخواهی برد و با شكست و ناكامی باز خواهی گشت، آن روز تنها كسی كه جانت را از معركه قتال رهایی بخشد و تو را همراه تنی چند از معتمدان و نیكان اصحابش به مدینه باز گرداند، همین شخص خواهد بود (اشاره به علی).

خیرخواهی او به تو همواره بیش از خیرخواهی تو به اوست، علی، آن روز تو را از چیزی می ترساند و از عاقبت شومی برحذر می دارد كه اگر آن را اراده كند و بر زبان جاری سازد، فراق و جدایی ابدی بین من و تو حاصل گردد؛ چه اینكه اختیار طلاق و رهایی همسرانم پس از وفات من در دست علی است، و هر یك را كه او رها سازد و طلاق گوید، رشته زوجیت بین وی و رسول خدا(ص) برای همیشه بریده گردد.از افتخار انتساب همسری پیامبر خدا(ص) محروم خواهد ساخت.پیشگوییهای حضرت كه به اینجا رسد، عایشه گفت:

ای كاش مرده بودم و آن روز را نمی دیدم!

حضرت فرمود: هرگز هرگز، به خدا سوگند آنچه گفتم شدنی است و گویا هم اینك آن را می بینم. سپس حضرت به من فرمود:

علی! برخیز كه وقت نماز ظهر است، باید بلال را هم برای اذان خبر كنم. آنگاه بلال اذان گفت و حضرت به نماز ایستاد و من هم نماز گزاردم. و ما همچنان در مسجد

[صفحه 87]

ماندیم.

عن علی قال: كنت انا و رسول الله (ص) فی المسجد بع ان صلی الفجر، ثم نهض و نهضت معه و كان اذا اراد ان یتجه الی موضع اعلمنی بذلك فكان اذا ابطا فی الوضع صرت الیه لاعرف خبره ؛ لانه لایتقار قلبی علی فراقه ساعه فقال لی: انا متجه الی بیت عائشه فمضی و مضیت الی بیت فاطمه فلم ازل مع الحسن و الحسین و هی و انا مسروران بهما ثم انی نهضت و صرت الی باب عائشه فطقت الباب فقالت لی عائشه: من هذا؟ فقلت لها: انا علی فقالت: ان النبی راقد فانصرفت ثم قلت: النبی راقد و عائشه فی الدار؟ فرجعت و طرقت الباب فقالت لی عائشه من هذا؟ فقلت انا علی فقالت: ان النبی علی حاجه فانثیت مستحییا من دقی الباب و وجدت فی صدری ما لا استطیع علیه صبرا فرجعت مسرعا فدققت الباب دقا عنیقا، فقالت لی عائشه: من هذا؟

فقلت: انا علی فسمعت رسول الله (ص) یقول لها: یا عائشه افتحی له الباب ففتحت فدخلت.

فقال لی: اقعد یا اباالحسن احدثك بما انه فیه او تحدثنی بابطائك عنی؟

فقلت: یا رسول الله (ص)! حدثنی فان حدیثك احسن فقال: یا ابا الحسن كنت فی امر كتمته من الم الجوع فلما دخلت بیت عائشه و اطلت القعود و لیس عندها شی تاتی به، مددت یدی و سالت الله القریب المجیب، فهبط علی حبیبی جبرئیل و معه هذا الطیر و هو اطیب طعام ی الجنه فاتیك به یا محمد! فحمدت الله كثیرا و عرج جبرئیل، فرفعت یدی الی السما فقلت: اللهم یسر عبدا یحبك و یحبنی یاكل معی هذا الطائر.

فمكثت ملیا فلم ار احدا یطرف الباب، فرفعت یدی ثم قلت: اللهم یسر عبدا یحبك و یحبنی و تحبه و احبه یاكل معی هذا الطائر، فسمعت طرقت للباب و ارتفاع صوتك فقلت لعائشه: ادخلنی علیا، فدخلت فلم ازل حامد الله حتی بلغت الی اذ كنت تحب الله و

[صفحه 88]

تحبنی و یحبك الله و احبك فكل یا علی!

فلما لكلت انا و النبی الطائر، قال لی: یا علی! حدثنی، فقلت یا رسول الله (ص)....

فقال النبی (ص) (لعائشه): ابیت الا ان یكون الامر هكذا یا حمیراء ما حملك علی هذا؟

فقالت: یا رسول الله (ص)! اشتهیت ان یكون ابی یاكل من الطیر فقال لها: ما هو باول ضغن بینك و بین علی و قد وقفت علی ما فی فلبك لعلی انك لتقاتلینه فقالت: یا رسول الله (ص) و تكون النسا یقاتلن الرجال؟ فقال لها: یا عائشه انك لتقاتلین علیا و یصحبك و یدعوك الی ها نفر من اصحابی فیحملونك علیه و لیكونن فی قتالك له امر بنحدث به الاولون و الاخرون و علامه ذلك انك تركبین الشیطان ثم تبلین قبل ان تبلغی الی الموضع الذی یقصد بك الیه، فتنبح علیك كلاب الحواب فتسالین الرجوع فیشهد عندك قسامه اربعین رجلا ما هی كلاب الحواب فتصیرین الی بلد اهله انصارك هو ابعد بلاد علی الارض الی السما و اقربها الی الما و لترجعین و انت صاغره غیر بالغه الی ما تریدین و یكون هدا الذی یردك مع من یثق به من اصحابه، انه لك خیر منك له و لینذرنك بما یكون الفراق بینی و بینك فی الاخره، و كل من فرق الی بینی و بینه بعد وفاتی ففراقه جائز.

فقالت: یا رسول الله (ص)! لینتی مت قبل ان یكون ما تعدنی!

فقال لها: هیهات هیهات و الذی نفسی بیده لیكونن ما قلت حتی كانی اراه.

ثم قال لی: قم یا علی! فقد وجبت صلاه الظهر حتی امر بلالا بالاذان فاذن بلال و اقم الصلوه و صلی و صلیت معه و لم نزل فی المسجد.[1] .

[صفحه 89]



صفحه 84، 85، 86، 87، 88، 89.





    1. احتجاج، ص 197؛ بحار، ج 38، ص 348؛ داستان مشوی (مرغ بریان) از مسلمات تاریخ و حدیث است. این داستان با روایات متفاوت، متجاوز از هیجده نقل، تنها در كتب معتبر اهل سنت آمده است.